كه وقتي از آنها افتادم
ديگر نتوانستم بلند شوم..!
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
شرمندم ک یهویی گذاشتم و از انجمن رفتم![Saeed Detect] | 14 | 1504 | parparvaz |
\\\\\\مشاعره با نام شهرها و کشورها\\\\\\ | 112 | 7404 | omid23 |
مترجم سخنگوی پاسارگاد | 1 | 578 | omid23 |
آموزش جامع وردپرس و ساخت وب سایت در 5 دقیقه ! | 3 | 635 | omid23 |
تکست آهنگ مهمونی خودمونی از زدبازی و عرفان و بهزاد لیتو و خلسه | 7 | 1324 | omid23 |
بودی حالا... | 7 | 1249 | omid1 |
(♥‿♥) اشــعار و دلنوشته های میــلاد تــهرانی [Milad Tehrani] (♥‿♥) | 30 | 5486 | omid1 |
تیم ملی ایـران در جام جهانی...(طنز)!! | 12 | 1358 | omid1 |
عشق افراطی
مراقب شمعدانی هایم باش
ادردیبهشت ماه ماه
عاشقی های بی ملاحضه است
نویسنده: maryam_detect
دوران راهنمایی با معلمای عقده ای یه جورایی سر کردیم با خانواده زیاد مچ نبودم حس حسادت زیادی داشتم نسبت به خواهر وبرادر بزرگترم احساس میکردم پدر و مادرم اونارو بیشتر از من دوس دارن و زیاد تو چشم نبودم شایدم بودمو نمیفهمیدم چون تو دوران بلوغ بودم و خیلی حساس.
گذشتو یکم به نظر خودم بزرگتر شده بودم دوران دبیرستان دوران اوج خامی دختراس منم جزو یکیشون بودم غد ومغرورسال اول و دوم دبیرستان با دوسای نسبتا رفیق خیلی گفتیمو خندیدیمو معلمارو اذیت کردیم دنبال خوشی بودم چون احساس میکردم خونه اصلا خوش نیستم و همه ضد منن دنباله شخصیتای مضحک بودم که فقط خوش باشم دوستامم دقیقا همین ویژگیو داشتند و براشون رابطه داشتن با پسرا حتی نامشروعشم اهمیت نداشت و فقط دنبال سرگرمی بودن ولی من با این اخلاقشون مخالف بودم یجورایی بچه مثبت بودم ولی در اصل منم داشتم کشیده میشدم به اون عقیده ها وقتی خندها و صحبتای اونارو با دوس پسراشون به قول خودشون عشقشونو میدیدم تحریک میشدم...
دلنوشته های عاشقانه سری جدید شماره 1
تـــــــو کـــجایــــــــی ســـــــــهراب؟
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر؟...
زخم ها بر دل عاشــــــق کردند خون به چشمان شقایق کردند !
تو کجایی سهراب؟؟؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند,
همه جا سایه ی دیوار زدند !
وای سهراب دلــ ــم را کشتند
صبرکن ای ســـــهراب قایـــــقت جا دارد...؟؟؟؟؟
دلنوشته های عاشقانه سری 1
سوم : روزهای شیرین و طلایی ، شهر چهارم : بهانه ، فکر جدایی ، شهر پنجم : بی
بلندترین شاخه ی درخت ، یک واژه را می فهمد ، و آن هم تنهایی ست
کـــــره ی زميــــن بـــه ايـــن بـــزرگــی
امــــا نمــــي دانـــــم چــــرا
جــــز آغــــوشـــت
بــــه هيــــچ جــــاي ديگــــری تعلـــــق نــــدارم ...